وقتی سردردها وبغض ها دست از سرم بردارند...
دستت را میگیرم...
می رویم سرتاسر خیابانی راکه...
به قدم هایمان معتاداست...
نفس میکشیم...
این هیاهو وشلوغی راجدی نگیرعزیزم...
من هنوز هم درسکوت تو...
زندگی میکنم...
میخندم...
گریه میکنم...
ومیمیرم...
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: ...
این هیاهو وشلوغی رو جدی نگیر عزیزم
من هنوز هم در سکوت تو
زندگی میکنم...میخندم
پاسخ: مریم...یادم بنداز باید یه جمله روخصوصی بهت بگم.
پاسخ: من زیاد اهل رمان نیستم...ولی میام یه سری میزنم.
پاسخ: :)))
فقط همین
پاسخ: آممم...نمی دونم چی باید بگم...ولی این لبخند رو لبمه حداقل... :)
پاسخ: آره...مرسی.
؛؛؛؛؛؛؛؛)
پاسخ: ملیکا یه جای این شهر یه خیابون منتظره ماست... :)
موضوعات مرتبط: تراشه های قلم من...وسپیدی کاغذ... ، ،